گاهی حقیقت به اندازه ای تلخه که آرزو می کنی کاش هیچ حقیقتی وجود نداشت ...
من؟ ... تلخم ... به تلخی ِ حقیقتی که نمی خواهیش ...
من؟ ... تو حالت احتضارم و نفس زندگیم بند اومده ...
دلم ؟... تنگه ... خـــــــــــــیـــــــــلی تنگه ...
این آذر لعنتی زود تموم شه و برم بابا رو ببینم ... دلتنگشم ... نگرانشم ...
همین که آدمها کیلومترها ازت دور میشن قدر خوبیاشون ... نه ... قدر حضورشونو می دونی ... کاش دوباره بیای بابا :-(
نظرات شما عزیزان: