برای رفتن گامی نیست و ماندن را حاصلی نیست
با پاهای خسته ام ، کوچه به کوچه این شهر را بوییده ام ، تا بمانم !!
و بدین چشمان هراسان تمام انگیزه ها را کوبیده ام ، تا بسازم !!!
ولی چه سود ؟ از این همه درد!!
از این فراوانی تنهای سرد!!
رفتم و گشتم و دلمزده بازگشتم و
اینبار نیز میان رفتن و ماندن ، فاصله ای ندیدم
و به این عشق ـ به این اعجاز اثیری ـ دامن زدم و
به تو که مرهم دردهای تنهایی ام شدی پیوستم .
و اکنون
بعد مدتها چشم انتظاری ، تمام ماندن و رفتن را درحضور تو یافتم
و پس از آن ، همه چیز را برای تو گذاشتم